دختر بی پناه p2

ygn.00 ygn.00 ygn.00 · 1402/6/6 18:33 · خواندن 3 دقیقه

قدم هایم را محکم برمیداشتم و با لبخندی زیبا وارد اتاق شدم و به همه سلام کردم ولی با خوردن به او همه چیز خراب شد.... 

آلارم گوشیم زنگ خورد ساعت 6 صبح بود. 

بلند شدم و در خواب و بیداری بودم ولی با سختی تمام بلند شدم. 

لباسی که مادرم برایم آماده کرده بود را پوشیدم و در کیفم کتاب هایم را گذاشتم که ناگهان لوکا رو دیدم بدو اومد بغلم کرد و برام آرزو کرد که موفق باشم و یه گیره روی موهام زد و دوباره مرا در آغوش گرفت. 

سوار بر اتوبوس راهی کار جدیدم شدم، وقتی رسیدم باورم نمیشد، این شرکت خیلی بزرگ بود.

وقتی واردش شدم تمام بدنم لرزید همانندی در سرمای زمستان باشی. 

یکی روی شونم زد، منم وقتی برگشتم یه آقایی با کت و شلوار مشکی و با لبخندی زیبا گفت: « شما خانم مونا هستید؟ »

وقتی در چشمانش نگاه کردم انگاری جذب چشمانش بودم. 

_آاااا... بله، خودم هستم. 

+من جیمز واستون هستم لطفا از این طرف. 

وقتی آقای جمیز را همراهی کردم وارد اتاقی شدم حتی رویاهای منم نمیگنجید، انگار داشتم در عمق رویاهام قدم میزدم. 

+خانم مونا... 

_بله آقای جیمز

+این ها شاعران و نویسندگان برگزیده شرکت رایدر هستند لطفا به انها سلام بدهید. 

_سلام من مونا هستم. 

نه(ノ_-;)…

وقتی به من برخورد کرد تعادلم را از دست دادم و مچ پای راستم پیچ خورد و کم مونده بود بیوفتم که دستمو گرفت. 

+خانم مونا حالتون خوبه  

_آااا... بله خب نه.

+آقای رئیس خوبید؟ ایشون خانم مونا تازه کار هستن. 

_آقای رئیس... 

+بله آقای مارتین رئیس این شرکت هستن. 

_:////////////.

وقتی بلند شدم بابت اینکه نذاشته بیوفتم تشکر کردم و از اینکه بهشون برخورد کردم، ولی چرا انقدر سرد. 

+ایشون با هر دختری حرف نمیزنن و با هر دختری سرد برخورد میکنن ایشون خیلی سخت گیرن و البته وارث خانواده رایدر هستن ایشون پسر بزرگه خانواده رایدر هستن مارتین رایدر. 

_بله متوجه ام ممنون آقای جیمز. 

ایشون به من میزکارم را نشون دادن و با لبخندی زیبا من را ترک کردند. 

______________________________________

نیم ساعت بعد آقای مارتین وارد شرکت شد و به سوی اتاقشون رفتن، بعد از چند دقیقه من را صدا کردن و منی که ترس داشتم و منو اخراج کنن اما باز امیدم را از دست ندادم چون به قول پدرم میگفت امید هایت برای میلیون سال هاست چون فرداهم خورشیدی هست. 

پس من با اعتماد به نفس وارد اتاق شدم و آقای مارتین به من نگاهی کرد و روی برگرداند. 

_بابت چند دقیقه پیش متاسفم آقای مارتین. 

سرم را پایین گرفتم طوری که بابتش شرمنده ام. 

+اما با بغضی گفت چون داستانه عاشقانه مسخرن. 

_از نظرم من آدم ها باید عاقل باشن. 

+خب... درسته ولی ازت یه کار میخوام.... با تعجب نگاه کردم و ادامه داد، دوست داری درباره زندگی من هم بنویسی؟ 

_بله... زندگی شما؟ 

با لبخندی لطیف گفت:

+میدونی شاید خیلی از عاشقانه کلیشه ای فقط تخلیه ولی دنیا برای عاشق هاهم رحمی میکنه. 

میخوام دنیای عاشقانه زندگی منو که هر بار ارزو دیدنشو دارم. 

منی که تعجب کرده بودم از این پیشنهاد خوشم اومده بود نه بخاطر رئیسم نه! تنها برای اینکه قبول کنم عشق ها همیشه شکسته است. 

_قبول میکنم... 

_____________________________________