داستان تنهایی P5

Aysal U ´꓃ ` U Aysal U ´꓃ ` U Aysal U ´꓃ ` U · 1402/6/10 00:14 · خواندن 1 دقیقه

بچه ها ببخشید دیر پارت دادم به خدا خیلی سرم شلوغ بود 

برید ادامه مطلب 

رفایم خونه ولی به طور ترسناکی در خونه باز بود 

یعنی من فکر کنم سکته ناقص رو زدم 

لوکا اول میگفت شاید خاله اینا باشن و انقدر خسته بودن که در خونه رو باز گذاشتن و رفتن داخل 

ولی همون لحطه مامانم زنگ زد و گفت که ما تو ترافیکیم و نزدیک ساعت 12 میرسیم نگران نشید 

ولی من بیشتر نگران این بودم که کی در رو باز کرده 

رفتیم داخل 

همه جا تاریک بود 

لوکا ..... 

لوکا کجا رفت ؟؟

کم کم دارم بیشتر میترسم 

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

 خونه خیلی خیلی تاریک بود 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یهو چراغ ها روشن شد و فریاد من به آسمون رفت :/

 

لوکا 

و بچه های دیگه 

یهو لوکا برگشت و گفت 

یادته گفتم نشونت میدم ؟؟

منم انقدر ترسیده بودم که فقط گریه میکردم البته سرم پایین بود

لوکا بقلم کرد 

منم از خدا خواسته خودمو فشار دادم تو بقلش 

عطرش 

خیلی خوب بود 

بعد با هق هق گفتم 

اصلا ... با..مزه.. نبود... فکر ...کرد..م براا..ت اتفاق..یی افتاد..ده 

لوکا هم فکر کنم ناراحت شد 

بچه رفتن و لوکا هم بدرقشون کرد 

لوکا رفت رو کاناپه دراز کشید 

گفت بیام بقلش 

خیلی ترسیده بودم 

همون طوری نو بقلش خوابم برد 

دیگه نفهمیدم 

صبح شد ..............................................................

 

 

 

 

 

پایان تا همین جا فردا ادامه میدم 

فیلن