
دختر بی پناه

من دختریم که خانوادش پولدار نیست ولی نه شبا گرسنه خوابیده و نه گدایی کرده پدرو مادرم سختی هایی کشیدن که من راحت زندگی کنم به هدف هایم فکر کنم اما در اینجا چیزی به نام آسانی و راحتی وجود ندارد و همه در تلاشن که زندگی خوبی و آرامی داشته باشن منم همینو میگم زندگی که خودم بسازمش اما ایا میشود؟
علاقه خاصی به نویسندگی دارم انگار کتاب ها در رگ و خونم جوانه ای زدند.
کسانی موفق میشوند که مردم را به سمت منحرفی ببرند و کسانی بازنده اند که مردم را عاقل کنند.
کتاب هایم بی پناهن مانند من چون آنها از وجود من هستن.
________________________________________
امروزم مانند دیگر روز ها خورشید میدرخشد و من در زیر پاهای مردم له میشوم، من در دنیای نویسندگان کار میکنم.
روی صندلی میز میشینم و قلم بر دست میگیرم و شروع به نوشتن میکنم در این زمان دردهایم را به یاد می آورم و به عمق فکر فرو میروم.
لوکا برادر ناتنیم کسی که از برادر تنیم هم بیشتر دوسش دارم و همیشه پیشم بود تازه اولین نفر که من را تشویق به کتاب نوشتن کرد.
لوکا گفت:«گل ها شکوفه دادن یا برگ درختان ریختند».
گفتم :« زندگی این است درست عین درخت فعلا برگ هایم میریزد ولی باز هم میرویند.
لوکا با خنده ریزی مشغول کارهایش شد.
من اسم اتاقم را دنیای نویسندگان گذاشته بودم تا در ته قلبم زنده باشم. شاید امید بود.
درست گفتم بالاخره ما گل های پژمرده شکوفه میدهیم .
گوشیم زنگ خورد؛
+سلام خانم مونا شما در ازمون قبولی شرکت بزرگ نویسندگان رایدر قبول شدید.
_باورم نمیشه، واقعا متشکرم......
(شرکت رایدر شرکتی بزرگ که تمام شاعران و نویسندگان و..... در انجا کار میکردند)
اما پناهیم برای کتاب هایم بود؟
________________________________________
ادامه دارد...