
داستان راه فرار
پارت ۱
یک روز صبح بلند شدم.
مثل روزای دیگه خسته کننده آماده شدم برم بیرون گوشیم زنگ خورد مامانم بود.
مامان:کجایی؟چیکار میکنی؟زود بیا خونه.
گوشیو قطع کردم هنسفری گذاشتم و اهنگ مورد علاقمو گوش دادم.
پاییز بود هوا ابری شد و بارون بارید.
من چتر نداشتم چشمم به ایستگاه اتوبوس خورد بدو بدو رفتم زیرش تا خیس نشم.
هودیم یکم نم دار شد ولی خداروشکر خیس نشدم.
داشتم گوشیمو تمیز میکردم چون رو صفحه بارون باریده بود.
درحال تمیز کردن گوشیم بودم ک یک نفر خورد بهم.گوشیمو داد دستم
غریبه:معذرت میخوام.
من وقتی بهش نگاه کردم حس عجیبی بهم میداد.
بخواطر اینکه خورد بهم گوشیم افتاد منو دعوت کرد به رستوران.
قبول کردم رفتیم رستوران.
پارت بعد بقیشو میگم✌️