
شروع داستان تنهایی

برای خواندن داستن بر روی گزینه {ادامه مطلب } کلیل کنید .
یه روز دیگه مثل همیشه
دوباره از جام بلند میشم و کار های تکراری هر روزمو انجام میدم بستن مو و لباس پوشیدن و صبحانه سر سری خوردن و خنده و خوشحالی الکی از خونه میزنم بیرون رو میرم مدرسه
دیگه برام عادی بود الکی به دوستام لبخند بزنم و تنها کلمه ای که می تونم بهشون بگم اینه که {خوبم } و با یه لبخند الکی وارد میشم
جدا من کی می تونم بگم خوب نیستم ؟
طبیعتا هییییچ وقت ....
تقریبا دارم به این نتیجه میرسم تنهام
البته اینو به هر کسی بگم میگه تو که این همه دوست داری و خانواده خوب داری
ولی خب منم نمی تونم چیزی بگم
آخه اگر درک اینو داشتن که بهم دروغ نگن شاید دوستی ها قشنگ تر بود !
او .....
یادم رفت خودمو معرفی کنم
من گلوریام 17 سالمه و تو نیویورک زندگی می کنم
همیشه ایرپاد هام و آهنگام پیش منن
یعنی نباشن نمی تونم زنده بمونم
یه اکیپ دارم تو دبیرستان
البته یه دوست صمیمی دارم ولی اونم تقریبا درکی از من نداره
ولی خب بودنش هم غنیمته
حالا ولشش کن
مهم نی
مثل همه روز ها بعد از کلاس رفتم سمت دریاچه و اون لبه پل نشستم
ایرپاد هامو توی گوشام گذاشتم و اهنگ موورد علاقموو پلی کردم
بعد از اینکه یکم تنها شدم
چی دارم میگم ! من همیشه تنهام
رفتم سمت کافه و یه قهوه با شیر سفارش دادم
البته کنارش هم یه کروسان
کم کم دیگه می خواستم برم و صورت حساب رو گرداخت کردم و رفتم خونه
تو راه از یه گل فروشی رد شدم و واسه خودم و مامانم گل خریدم
مثل همیشه گل افتاب گردون برای مامانم و گل گلوریا خریدم
رسیدم خونه و گل رو به مامانم دادم
بعد هم رفتم اتاقم
روی تختم ولو شدم و به گلبرگ های گل نگاه کردم
رفتم و اونو گذاشتم داخل گلدون
پاشدم رفتم طبقه بالا سمت بالکن اتاقم
اونجا تنها جایی بود که می تونستم از افکارم فرار کنم
کتاب هامو برداشتم و درسام رو تموم کردم و یکم آهنگ گوش دادم
شب بعد خوردن شام و کمی حرف زدن با خانوادم
تلفن خونه زنگ خورد
مامانم گوشی رو برداشت
دلم می خواست بدونم کیه
هعی به مامانم اشاره میکردم و هیچی نمی گفت
بعد از قطع شدن تلفن
مامانم رو کرد به ما و گفت :.......
خب این از پارت اول داستان تنهایی
امیدوارم دوست داشته باشید.